کد مطلب:140272 شنبه 1 فروردين 1394 آمار بازدید:129

ملاقات کردن امام با حر بن یزید ریاحی و رد و بدل شدن مکالمات بین طرفین
مرحوم محدث قمی در منتهی الآمال می گوید:

چون حضرت سید الشهداء علیه السلام از بطن عقبه كوچ نمود به منزل شراف نزول فرمود و چون هنگام سحر شد امر كرد جوانان را كه آب بسیار برداشتند و از آنجا روانه گشتند و تا نصف روز راه رفتند در آن حال مردی از اصحاب آن حضرت گفت: الله اكبر

حضرت نیز تكبیر گفت و پرسید: مگر چه دیدی كه تكبیر گفتی؟

گفت: درختان خرمائی از دور دیدم.

جمعی از اصحاب گفتند [1] : به خدا قسم كه ما هرگز در این مكان درخت خرما ندیده ایم.

حضرت فرمود: پس خوب نگاه كنید تا چه می بینید.

گفتند: بخدا سوگند گردن های اسبان می بینیم.

آن جناب فرمود: والله من نیز چنین می بینم و چون معلوم فرمود كه علامت لشگر است كه پیدا شدند به سمت چپ خود به جانب كوهی كه در آن حوالی بود


و آن را ذو حسم می گفتند میل فرمود كه اگر حاجت به قتال افتد آن كوه را ملجاء خود نموده و پشت به آن مقاتله نمایند، پس به آن موضع رفته و خیمه برپا كرده و نزول نمودند و زمانی نگذشت كه حر بن یزید تمیمی با هزار سوار نزدیك ایشان رسیدند در شدت گرما در برابر لشگر آن فرزند خیر البشر صف كشیدند، آن جناب نیز با یاران خود شمشیرهای خود را حمایل كرده و در مقابل ایشان صف بستند و چون آن منبع كرم و سخاوت در آن خیل ضلالت آثار تشنگی ملاحظه فرمود به اصحاب و جوانان خود امر كرد كه ایشان و اسب های ایشان را آب دهید، پس آنها ایشان را آب داده و ظروف و طشتها را پر از آب می نمودند و بنزدیك چهارپایان ایشان می بردند و صبر می كردند تا سه چهار و پنج دفعه كه آن چهار پایان بحسب عادت سر از آب برداشته و می نهادند و چون به نهایت سیراب می شدند دیگری را سیراب می كردند تا تمام آنها سیراب شدند.

فرد



در آن وادی كه بودی آب نایاب

سوار و اسب او گردید سیرآب



علی بن طعان محاربی گفته كه من آخر كسی بودم از لشگر حر كه آنجا رسیدم و تشنگی بر من و اسبم بسیار غلبه كرده بود چون حضرت سید الشهداء علیه السلام حال عطش من و اسب مرا ملاحظه نمود به من فرمود:

انخ الراویة [2] من مراد آن جناب را نفهمیدم پس گفت: یابن الاخ انخ الجمل یعنی بخوابان آن شتری را كه آب بار او است، پس من شتر را خوابانیدم.

به من فرمود: آب بیاشام چون خواستم آب بیاشامم آب از دهان مشگ می ریخت، فرمود: لب مشگ را برگردان.

من نتوانستم چه كنم، خود آن جناب بنفس نفیس خود برخاست و لب مشگ


را برگردانید و مرا سیراب فرمود، پس پیوسته حر با آنجناب در مقام موافقت و عدم مخالفت بود تا وقت نماز ظهر داخل شد حضرت حجاج بن مسروق را فرمود كه اذان گفت [3] چون وقت اقامت شد جناب سید الشهدا علیه السلام با ازار و نعلین و رداء بیرون آمد در میان دو لشگر ایستاد و حمد و ثنای حقتعالی بجای آورد، سپس فرمود: ایها الناس من نیامدم به سوی شما مگر بعد از آنكه نامه های متواتر و متوالی و پیك های شما پیاپی به من رسیده و نوشته بودید كه البته بیا بسوی ما كه امام و پیشوائی نداریم شاید كه خدا ما را به واسطه تو بر حق و هدایت مجتمع گرداند، لاجرم بار بربستم و به سوی شما شتافتم، اكنون اگر بر سر عهد و گفتار خود هستید پیمان خود را تازه كنید و خاطر مرا مطمئن گردانید و اگر از گفتار خود برگشته اید و پیمان ها را شكسته اید و آمدن مرا كارهید من به جای خود برمی گردم.

آن بی وفایان سكوت نموده و جوابی نگفتند.

پس حضرت به مؤذن فرمود كه اقامت نماز گفت، حر را فرمود كه می خواهی تو هم با لشگر خود نماز كن.

حر گفت: من در عقب شما نماز می كنم.

پس حضرت پیش ایستاد و هر دو لشگر با آن حضرت نماز كردند، بعد از نماز هر لشگری به جای خود برگشتند و هوا به مثابه ای گرم بود كه لشگریان عنان اسب خود را گرفته و در سایه آن نشسته بودند، پس چون وقت عصر شد حضرت فرمود: مهیای كوچ شوند و منادی ندای نماز عصر كند، پس حضرت پیش ایستاد و هم چنان نماز عصر را اداء كرد و بعد از سلام روی مبارك به جانب آن لشگر كرد و خطبه اداء نمود و فرمود:

ایها الناس اگر از خدا بپرهیزید و حق اهل حق را بشناسید خدا از شما بیشتر


خوشنود شود و ما اهل بیت پیغمبر و رسالتیم و سزاوارتریم از این گروه كه به ناحق دعوی ریاست می كنند و در میان شما به جور و عدوان سلوك می نمایند و اگر در ضلالت و جهالت راسخید و رأی شما را آنچه در نامه ها به من نوشته اید برگشته است باكی نیست برمی گردم.

حر در جواب گفت: به خدا سوگند كه من از این نامه ها و رسولان كه می فرمائی به هیچ وجه خبر ندارم.

حضرت عقبة بن سمعان را فرمود: بیاور آن خورجین را كه نامه ها در آن است، پس خورجین مملو از نامه كوفیان آورد و آنها را بیرون ریخت.

حر گفت: من نیستم از آنهائی كه برای شما نامه نوشته اند و ما مأمور شده ایم كه چون تو را ملاقات كنیم از تو جدا نشویم تا در كوفه تو را به نزد ابن زیاد ببریم.

حضرت در خشم شد و فرمود: مرگ برای تو نزدیك تر است از این اندیشه، پس اصحاب خود را حكم فرمود كه سوار شوید، پس زن ها را سوار نموده و امر كرد اصحاب خود را كه حركت كنید و برگردید، چون خواستند كه برگردند، حر با لشگر خود سر راه را گرفته و طریق مراجعت را حاجز و مانع شدند.

حضرت با حر خطاب كرد كه: ثكلتك امك ما ترید (مادرت به عزایت بنشیند از ما چه می خواهی)

حر گفت: اگر دیگری غیر از تو مادر مرا نام می برد البته متعرض مادر او می شدم اما در حق مادر تو به غیر از تعظیم و تكریم سخنی بر زبان نمی توانم آورد.

حضرت فرمود: مطلب تو چیست؟

گفت: می خواهم تو را به نزد امیر عبیدالله ببرم.

آن جناب فرمود كه من متابعت تو را نمی كنم.

حر گفت: من نیز دست از تو برنمی دارم

و از این گونه سخنان در میان ایشان به طول انجامید تا آنكه حر گفت:


من مأمور نشده ام كه با تو جنگ كنم، بلكه مأمورم كه از تو مفارقت ننمایم تا تو را به كوفه ببرم، الحال كه از آمدن به كوفه امتناع می نمائی، پس راهی را اختیار كن كه نه به كوفه منتهی شود و نه تو را به مدینه برگرداند تا من نامه در این باب به پسر زیاد بنویسم تا شاید صورتی رو دهد كه من به محاربه چون تو بزرگواری مبتلا نشوم.

آن جناب از طریق قادسیه و عذیب راه بگردانید و میل به دست چپ كرد و روانه شد و حر نیز با لشگرش همراه شدند و از ناحیه آن حضرت می رفتند تا آنكه به عذیب هجانات رسیدند و چون به عذیب هجانات رسیدند ناگاه در آنجا چهار نفر را دیدند كه از جانب كوفه می آیند سوار بر اشترانند و اسب نافع بن هلال را كه نامش كامل است را كتل كرده اند و دلیل ایشان طرماح بن عدی است و این جماعت به ركاب امام علیه السلام پیوستند.

حر گفت: اینها از اهل كوفه اند و من ایشان را حبس كرده یا به كوفه برمی گردانم.

حضرت فرمود: اینها انصار من می باشند و به منزله مردمی هستند كه با من آمده اند و ایشان را چنان حمایت می كنم كه خویشتن را، پس هرگاه بر همان قرارداد باقی هستی فبها و الا با تو جنگ خواهم كرد.

پس حر از تعرض آن جماعت بازایستاد.

حضرت از ایشان احوال مردم كوفه را پرسید؟

مجمع بن عبدالله یك تن از آن جماعت نورسیده بود گفت: اما اشراف مردم پس رشوه های بزرگ گرفته اند و جوال های خود را پر كرده اند، پس ایشان مجتمعند به ظلم و عداوت بر تو و اما باقی مردم را دلها بر هوای تو است و شمشیرهای آنها بر جفای تو.

حضرت فرمود: از فرستاده من قیس بن مسهر چه خبر دارید؟


گفتند: حصین بن تمیم او را گرفت و بنزد ابن زیاد فرستاد و ابن زیاد او را امر كرد كه لعن كند بر جناب تو و پدرت، او درود فرستاد بر تو و پدرت و لعنت كرد بر ابن زیاد و پدرش و مردم را خواند به نصرت تو و خبر داد ایشان را به آمدن تو، پس ابن زیاد امر كرد او را از بالای قصر افكندند و هلاك كردند.

امام علیه السلام از شنیدن این خبر اشگ در چشمش گردید و بی اختیار فروریخت و فرمود:

فمنهم من قضی نحبه و منهم من ینتظر و ما بدلوا تبدیلا، اللهم اجعل لنا و لهم الجنة نزلا و اجمع بیننا و بینهم فی مستقر رحمتك و غائب مذخور ثوابك.


[1] در قمقام زخار مي نويسد:

عبدالله بن سليم و منذر بن المشمعل الاسدي گفتند: هرگز در اين مكان نخلستاني نديده ايم.

[2] كلمه «راويه» به لغت اهل حجاز يعني شتر و به لغت اهل عراق يعني مشگ و چون علي بن طعان عراقي بود نفهميد مراد حضرت از «راويه» شتر مي باشد.

[3] برخي فرموده اند امام عليه السلام به حضرت علي اكبر سلام الله عليه امر فرمودند اذان بگويد.